کلبه ی تنها | ||
عشق بر سر می زند در کوچه های تشنگی در عطش جان میدهد درد آشنای تشنگی زیر رگبار هجوم اشکها جا مانده است بر گلوی خشک ایمان رد پای تشنگی می برد مردی وفایش را به روی شانه ها می نشیند چشمهایش در عزای تشنگی میدمد بی تابی شش ماهه ای در خاطرش میشود خوابش برد بالای لای تشنگی لحظه فر سایش فریادها سر میرسد نیزه می پوشد تنش در های های تشنگی در غروب چشمهایش مشک می افتد به آب دجله دجله درد می ریزد به پای تشنگی تکه تکه دستها در جرعه جرعه اشتیاق می سراید آب را در کربلای تشنگی [ یکشنبه 86/9/11 ] [ 1:37 عصر ] [ بهزاد عبادی ]
[ نظرات () ]
در خانه خود نشسته ام ناگاه مرگ آید و گویدم: -" ز جا برخیز! این جامه عاریت بدور افکن وین باده جانگزا به کامن ریز!"
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم می خنند و میکشد در آغوشم! پیمانه زدست مرگ می گیرم میلرزم و با هراس می نوشم
آن دور در آن دیار هول انگیز بی روح فسرده خفته در گورم لب بر لب من نهاده کژدم ها! بازیچه مار و طعمه مورم!
درظلمت نیمه شب که تنهامرگ بنشسته به روی دخمه هابیدار وامانده مار و مور و کژدم را میکاود و زوزه میکشد کفتار !
روزی دوبه روی لاشه غوغائی است آنگاه سکوت میکند غوغا ! روید زنسیم مرگ خاری چند؟ پوشد رخ آن مغاک وحشت زا!
ساالی نگذشته استوخوان من در دامن گور خاک خواهد شد وز خاطر روزگار بی انجام این قصه دردناک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی ! از وحشت مرگ میزنم فریاد بر سینه سرد گور باید خفت: هر لحظه به مار بوسه باید داد!
ای وای چه سر نوشت جانسوزی اینست حدیث تلخ ما اینست! ده روزه عمر با همه تلخی انصاف اگر دهیم شیرین است !
از گور چگونه رو نگردانم من عاشق آفتاب تابانم من روزی اگر به مرگ رو کردم "از گفته خویشتن پشیمانم!"
من تشنه این هوای جان بخشم. دیوانه این این بهار و پائیزم ! تا مرگ نیامده ست برخیزم. در دامن زندگی بیاویزم! [ چهارشنبه 86/9/7 ] [ 9:42 عصر ] [ بهزاد عبادی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |